گلستان سعدی(باب اول - در سیرت پادشاهان)
حکایت : یکی را از ملوک عجم حکایت کنند : که دست تطاول به مال رعیت دراز کرده بود و جور و اذیت آغاز.تا بحدیکه خلق از مکاید ظلمش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند . چون رعیت کم شد ارتفاع ولایت نقصان پذیرفت ، و خزینه تهی ماند و دشمنان از هر طرف زور آوردند .
هر که فریادرس روز مصیبت خواهد
گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش
بندۀ حلقه بگوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف ، که بیگانه شود حلقه بگوش
روزی در مجلس او کتاب شاهنامه می خواندند . در زوال مملکت ضحاک و عهد فریدون . وزیر ،ملک را پرسید ؟ هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه سلطنت بر وی مقرر شد ؟ گفت : آنچنانکه شنیدی خلقی بر او به تعصب گرد آمدند و تقویت کردند تا پادشاهی یافت وزیر گفت : چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است تو مر خلق را چرا پریشان میکنی ؟ مگر سر پادشاهی نداری ؟
همان به که لشکر بجان پروری که سلطان به لشکر کند سروری
ملک گفت : موجب گرد آمدن رعیت و سپاه چیست ؟ گفت پادشاه را عدل باید تا بر او گرد آیند و رحمت باید تا در سایۀ دولتش ایمن نشینند و تو را این هر دو نیست .
نکند جور پیشه سلطانی ، سلطانی که نیاید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرح ظلم افکند پای دیوار ملک خویش بکند
ملک را پند وزیر ناصح موافق طبع نیامد ، روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد . بسی بر نیامد که بنی اعمال سلطان به مناوعت بر خاستند و به مقاومت لشکر آراستند و ملک موروثی پدر خواستند . قومی که از تطاول او بجان آمده بودند و پریشان شده ، بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا از تصرفش بد رفت و بر آنان مقرر شد
پادشاهی کو ، روا دارد ستم بر زیر دست دوستدارش روز سختی دشمن زور آور است